خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

🌠سیاره

حرفای تو دلم...

امشب بابام و مامانم واسم کیک تولد خریدن با شمعی که حکایت از یک سال بزرگتر شدن من داره یا شایدم با تجربه تر ،توسالي که گذشت کلی اتفاقاي مختلف تجربه کردم چیزایی که اصلا بهش فکر نمی کردم برام اتفاق افتاد و کلی ديدگاهم و ترسم از اتفاقاتی که شاید در آینده برام بیفته کمتر شد ،درواقع فهمیدم که زندگی اونقدرام سخت نیست اگه بهش بهتر نگاه کنی و از اتفاقاتی که قراره برات بیفته درس بگیری... کلی حرفا توی دلمه که دوست دارم بزنم اما باشه برای فردا شایدم یه روز دیگه ... الان من یه نوزادم که تقریبا 6ساعته متولد شده و شده تموم زندگی و دلخوشی پدر و مادرش ،کاش بتونم طوری زندگی کنم که مامان و بابام بهم افتخار کنن .  
12 آبان 1394

کادو

امشب بابام دستبندم اورد و کلی خوشحال شدم مامانم که واقعا سنگ تموم گذاشت و یه شلوار مخمل مشکی که واقعا قشنگه و یه کیف واسم خریده بود از هر 2 فرشته زندگیم سپاسگزارم و دستشون میبوسم . ...
12 آبان 1394

تغییر

راستی ديروز قالب وبلاگم عوض کردم ،رنگ بنفش رنگی که واقعا دوسش دارم ...
11 آبان 1394

روزشماری ،فقط 2روز دیگه تا...

فک کنم روز پنجشنبه بود که مامان و بابام واسه خرید دستبند برای ما رفتند مغازه دوست بابام که یه دستبند با انتخاب مامانم آوردند تا ما ببینیم و اگه خوب بود یکی دیگه هم واسمون بیاره ،دیشب که بابام اومد یکی دیگه هم آورد ،درواقع این کادوی تولدم محسوب میشه اما چون ممکنه تا خرداد از این مدل دیگه پیدا نشه ،واسه خواهرم هم خریداری شده . امروز هم مامان مهربونم با وجود اینکه هوا خیلی سرد شده و من هم راضی نبودم که مامانم توی این هوای سرد از خونه بیرون بره ،رفت بازار تا واسم کادوی تولدم که از قبل انتخاب کرده بودم بخره ،بعد از کامل شدن خریدها سعی میکنم عکسش بذارم توی سیاره....
11 آبان 1394

بدون عنوان

يکم دیر اومدم اما اتفاقاتی افتاد که باید بنویسم تايادم بمونه ،همون طور که گفتم شب جمعه رفتیم طرقبه بعد از برگشتن خواهرم گفت باید درس بخونیم تا جبران کنیم ،منم قبول کردم  (آخه من یکم که نه خیلی تو درس خوندن تنبلی میکنم )خلاصه داشتیم درس ميخونديم که دیدم خواهرم خوابش برده ،منم که مهربووون !رفتم واسش پتو بیارم که سرما نخورده ،از اونجایی که پتوی خواهرم یه مارک بزرگ در منهی الیه نزدیک به گوشه سمت چپش داره پتو رو برگردوندن تا یه وقت اون مارک به صورتش نخورده برگردوندن پتو همانا و ... از اونجایی که خواهرم در نزدیکی های میزی بود که روش همون مجسمه فرشته قرار داده شده بود پتو در حین برگردوندن خورد به مجسمه و افتاد و یکی از دسته اش شکست... صدای ش...
10 آبان 1394

بدون عنوان

اینبار طبق خواسته من رفتیم بیرون ،وقتی نشستیم توی ماشین بابام بدون اينکه ازما بدرقه رفت به سمت طرقبه ،برامون بستنی قره قروت و کشک خرید ،یه چتر خیلی ناز و یه مجسمه به شکل فرشته که عکس این کادو های با ارزش رو بزودی تو وبلاگم خواهم گذاشت تا ديدنشون یاد امشب برام زنده کنه .ممنونم ازت آقاجون که انقدر به فکر مایی و به خواسته هامون اهمیت میدی  مامان گلم  که مثل همیشه فوق العاده مهربونی  و ما رو با همه ی این ویژگی ها تحمل میکنی ازت ممنونم و میخوام بهت بگم دوووووست دارم ...
9 آبان 1394

احساسم...

الان دارم به خواهرم اصرار میکنم که بريم بیرون نمیدونم قبول میکنه یا نه ،دیگه بعد از هفت روز فکر کنم یکم باید استراحت کرد اما خواهرم میگه بعد که برگردیم احساس گناه و ناراحتی میاد سراغمون ،اما من به بعدش فکر نمیکنم من دوست دارم همین لحظه احساس خوبی از زندگی داشته باشم شدم مثل یه آدم آهنی که از دریچه آیفون تصویری بیرون و رفت و آمد ماشینا رو نگاه میکنم یا صبح ميرم توی حیاط و چند لحظه به گنجشکاي روی درخت چشم می دوزم ...اما به خاطر خواهرم که دوستش دارم باید کوتاه بیام مثل همیشه 
8 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد